بی گنهی نزد شهی محتشم
گشت به قتل چو خودی ، متهم
گفت که تا پرده ز کارش کشند
بر سر بازار به دارش کشند
چون سخن از دار و رسن شاه گفت
مرد توکلت علی الله گفت
با لب خندان چو گل نوبهار
گشت روان رقص کنان سوی
دار
گفت در آن ره ز رفیقان بسی
که ای شده بازیچه ی طفلان بسی
دار نگر، خنده ی بسیار چیست؟
خنده در این راه سزاوار نیست
گفت که ای غافل از انجام کار
محنت دنیا نبود پایدار
چون که دهد جام فنا ساقیم
یک نفس از عمر بود باقیم
این نفسی را که
نیابم دگر
حیف بود گر به غم آرم به سر
خیلی قشنگ بود
خوشحال میشم به منم سر بزنی و نظراتم بگی
این شعر در دستور زبان فارسی نوشته استاد میرزا عبدالعظیم قریب امده بود و نوشته بود گوینده شعر معلوم نیست . البته شعر انچه بخاطر من مانده دنباله داشت و شاه که دید متهم می خندد اورا بنزد خود خواند و شرح حال اورا جویا شد معلوم شد بیگناه است و او را ازاد کردند .خوب بود بقیه شعر هم اورده شود
جام فنا نه و جام بقا